، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

مبیناجان

مدادرنگي

  سلام به همه ني ني هاي ناز ديروز عصر بعد از بيدار شدن از خواب همش بهونه مي گرفتم و نق مي زدم يك يك هو ماماني اومد وگفت عسلم چشمات و ببند تا يك چيزي برات بدم ، منم چشمام و بستم  تا اينكه ماماني گفت چشمات و باز كن، واي خداي من دارم خواب مي بينم يك جعبه مدادرنگي 12 رنگي سارا و دارا بود، آخه ماماني تا يكي دو هفته پيش از ترس اينكه خداي نكرده بخورم زمين و مداد بره تو چشمم ، مداد دستم نمي داد. يكي دو هفته اي هم بود كه چون همش مداد مي خواستم و مي گفتم ماماني نقاشي بده، ماماني يك مداد مشكي بهم مي داد ، منم جاتون خالي همه ديواراي اتاق و خط خطي مي كردم و بعد از خوابيدن من طفلي ماماني همش و پاك مي كرد و فردا روز از نو ، روز...
16 تير 1390

سوپرماركت

سلام عزيزترين كس مامان ، خوبي وجودم؟ يك خبر خوب برات دارم  ، قراره علي دايي 5/7 ماه ديگه بابا بشه    ، خبرش رو مامان جون بهمون داد و منم زنگ زدم    به زندايي فرانك تبريك گفتم . راستي چند وقتيه با سوپر ماركت سر كوچه مهدتون دوست شدي ، آخه موقع برگشتن از مهد بدوبدو مي ري از بابايي پول مي گيري كه بابايي پول بده پاستيل بخرم ،بابايي هم كه از اين لحن پول خواستن دلش غش ميره درعوض يك بوس گنده     بهت پول مي ده ، تو هم مي ري تو سوپر ماركت و دو تا ژله پرتقالي و سيب و يك پاستيل و يك شير بر مي داري و تو ماشين حساب همش رو مي رسي     . قربون اون ژله خوردنت بشم الهي.   ...
16 تير 1390

سفرنامه تصويري مکیده

      مبينا در ميان گلهاي لاله  مبینا در مکیده   گله گوسفند مبینا در میان گله گوسفند   خواب مبینا در راه جلفا  مبینا در کنار رود ارس  مبینا در  حمام کرددشت مبینا در حیاط حمام کرددشت   ...
15 تير 1390

سفرنامه جنگلهای ارسباران

سلام پنج شبنه 9/4/90 صبح كه از خواب بيدار شدم، بله ديدم كه مامان جون خونه ماست و ماماني كلي وسايل حاضر كرده و همه حاضر شدند تا سفر دو روزه خودمون و شروع كنيم ساعت 7:30 از خانه خارج شديم و به مقصد مركيده حركت كرديم تقريباً دور و بر ساعت 9:30 وارد شهر اهر شديم و در پارك شيخ شهاب الدين اهر براي صرف صبحانه ايستاديم ، البته صبحانه كه چه عرض كنم چون من اصلاً چيزي نخوردم ، به محض ورود به پارك يك توپ خوشگل رنگا با رنگ بابايي برام خريد كه همش با اون بازي كردم ، بعد از صرف صبحانه دوباره وسايل ها رو جمع كرده و حركت كرديم . تو راه هم چند بار بابايي ماشين رو نگه داشت و پياده شديم و چند تا عكس گرفيتم و كلي فيلم برداري كرديم و دوباره حركت كرديم ، آخه خ...
11 تير 1390

پیکنیک

سلام گلم خوبی؟ دو روز تعطیلی رو درپیش داریم . اول می خواستیم این دو روز بریم ارومیه ولی چو مهمانسرا جور نشد نتونستیم بریم برای همین تصمیم گرفیتم بریم مرکیده (جنگلهای ارسباران) امروز می خواهیم وسایل رو جمع و جور کنیم ولی من خیلی نگران غذای تو هستم که نکنه باز هیچ چیزی نخوری و گشنه بمونی آخه روزهای تعطیل تو هیچ چی نمی خوری فقط تو مهدکودک به هوای بچه های غذا می خوری. راستی امروز شام خونه مامان جون دعوت هستیم آخه دختر عموی من که از آمریکا برای عروسی خواهر شوهرش اومده بود می خواد بیاد خونه مامان جون دیدنمون آخه پس فردا یعنی جمعه می خواد برگرده آمریکا چون مرخصی گرفته نمی تونه زیاد بمونه راستی اون تو شرکت هواپیما سازی بوئینگ کار می کنه . ازطر...
8 تير 1390

دست نوشته هاي ماماني

سلام عسل ماماني حالت خوبه عزيزم؟ الان چند روزي مي شه كه موقع برگشتن از مهدكودك اونقدر با ماشين تو خيابون ها مي چرخيم تا تو خوابت ببره ، آخه ظهرها اصلاً نمي خوابي برا همين واسعه همه چيز بهونه مي گيري . عصر هم بعد از بيدار شدن از خواب هي دنبالت مي دوم تا تو يك چيزي بخوري ، آخه خيلي بدغذايي ، من هم كه به اين مسأله خيلي حساسم براي همين تو برام نقطه ضعف پيدا كردي و از دست من هيچ چيزي نمي خوري ، بخاطر همين وقتي مي خوام يك چيزي برات بدم ، مي دم تا مادربزرگت برات بده.
7 تير 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مبیناجان می باشد